محل تبلیغات شما

راسته که میگویند دنبال خوشیختی گشتن اشتباهه,خوشبختی پیدا شدنی نیست بلکه ساختنیه

بیتا دلم پره ,همیشه موقع دلتنگیهام یاد تو می افتم حیف که از من خیلی دوری ,من تو سخترین موقعیت زندگیم باهات آشنا شدم تو بهم کمک کردی تا دوباره سر پا شدم یادته چقدر دلت میخواست زندگیمو برات تعریف کنم همیشه میگفتی من موندم تو چطور تو سن نوزده سالگی انقدر درمونده ای اونموقع هنوز آماده نبودم تا برات از زندگیم بگم ولی الان تو این نامه همه چی را مینویسم تا بفهمی چرا انقدر درمونده ام

تو یه با غ بزرگ در محله ی سرخبنده ی شهر باران زده ی رشت ، همراه با خانواده ی عمو و عمه ها زندگی میکردیم

خونه هامون با فاصله سی متر از هم در یک طرف باغ قرار گرفته بود و عمارت بزرگ پدر جون در طرف دیگه ی باغ که وصیت کرد بعد از مرگش برسه به عموی بزرگترم فرزام بعد مرگ پدر جون هیچکدام از فرزاندانش حاضر نشدند باغ را بقروشند میگفتند ریشه ی ما تو این خونه است

عمو فرزام خارج کشور زندگی میکرد و حتی بعد همونجا ازدواج کرده بود فقط یک بار به تنهایی برای مراسم خاکسپاری پدر چون اومد و بعد اون دیگه ندیده بودمش.فرزند دوم خانواده عمو فرزین بود دو تا پسر داشت شاهرخ و مهراب و یک دختر بنام شیوا

شاهرخ شش سال از من بزرگتر بود و درست مثل زن عموم سرد و خشک بود شیوا از من دو سال بزرگتر بود و مهراب که یکسال از من کوچکتر بود و بهترین دوست من!

بعد عمو فرزین پدرم بود که فقط منو داشت و به دردانه ی فامیل معروف بودم و در آخر عمع فریبا که دو تا دختر داشت آتنا و آرمیلا

آتنا همسن شیوا و آرمیلا یکسال کوجکتر از مهراب .

مثل خواهر و برادر بودیم البته گاهی دعوا هم میکردیم من خیلی با آتنا دمخور نبودم و در کل مهراب همبازی تمام دوران کودکی من محسوب میشد

من تک تک اونها را بهت معرفی کردم بیتای عزیزیم تا بدونی دور ورم خیلی شلوغ بود و شلوغترین فرد من و مهراب بودیم همیشه همه را اذیت میکردیم و کلی میخندیدیم کاش تو همون تو دوران می موندیم خوش بودیم خیلی زیاد.بزرگ شدیم و رسیدیم به مرحله ی حساس نوجوانی همه چی از همین دوران شروع شد من اسمشو گذاشتم دوران نحسیت.

شاید با خودت فکر کنی دارم یکی از این داستانهای خسته کننده را تعریف میکنم,آرامش مدام کسل کنندس,گاهی طوفان هم لازمه

پدرم با عموهام و شوهر عمه هام یک کارخانه بزرگ ابریشم بافی را اداره میکردند .همه چی خوب بود که نمیدونم بی دقتی کدام از یک عمو یا شوهر عم باعث شد کارخانه ابریشم بافی واقع در محله ی امین الضرب در آستانه ی ورشکستگی قرار بگیره باغ تبدیل شده بود به ماتم کده تا اینکه عمو پیشنهاد کرد از برادر بزرگترشون یعنی عموفرزام کمک بگیرند امید سرابیه که اگه ناپدید بشه همه از تشنگی می میریم اونموقع امید ما شده بود عمو فرزام

عمو به محض شنیدن ماجرا خودشو همراه با خانواده عازم ایران میکنه تا اینجا همه چی خوب بود دوباره خنده بر روی لبهامون پدیدار شده بود و خوشحال بودیم

فصل دوم

همه اعضاي حاضر در باغ مثل سربازهاي ارتشي جلوي در ورودي باغ انتظار ورود عمو فرزام را مي کشيديم پدرم براي استقبال رفته بود فرودگاه عمو

 

فرزام از قبل گفته بود که کسي براي استقبال به فرودگاه نياد

وقتي صداي زنگ در شنيده شد عمه فريبا مثل موشک رفت سمت در و بدون معطلي خودشو انداخت تو بغل بابام به خيال اينکه عمومه

مهراب که کنار من ايستاده بود نجوا کنان کنان تو گوشم گفت:

-بابات شوکه شد خوبه عمو فرزام جلو نبود و گر نه از دست اين عمه ي مغول صفت ما سکته ميکرد

ريز خنديديم و گفتم:

-جرات داري جلو آتنا اين حرف را بزن

سرشو برگردوند به طرف در و گفت:

فعلا ساکت که رئيس بزرگ در حال وروده

عمو فرزام با هيبتي درشت وارد حياط شد و به دنبالش زني که فکر ميکنم همسرش بود و در آخر پدر بيچاره ي من با کلي چمدان!

اول از همه با عمه روبوسي کرد و بعد به نوبت با هر شخصي که تو صف ايستاده بود و زنعمو هم به تبعيت از او به دنبالش

در آخر صف من و مهراب بوديم عمو اول با مهراب روبوسي کرد و با صداي بمش پرسيد:

-پسره فرزيني نه؟

-مهراب با متانتي که من هيچوقت تا به حال در او نديده بودم پاسخ داد:

-بله

عمو سرشو تکان داد و گفت:

خيلي شبيه به پدرتي,فرزين هم شبيه به مادر خدا بيامرزم بود

مهراب فقط به لبخندي اکتفا کرد بعد با زنعمو روبوسي کرد

عمو جلوي من که رسيد بدون اينکه نگاهم کنه منو بوسيد و گفت:

هما درست ميگم نه؟دردانه ي فريدون آخرين بار که ديدمت هشت ساله بودي ديوار راست را ميرفتي بالا

خنديدم و گفتم:

هنوزم فرقي نکردم

عمو با لبخند سرشو تکان داد و به زنش گفت:

روسو اين دختر تک فرزند فريدونه

زن عمو با من روبوسي کرد و با لهجه ي شيريني گفت:

خيلي زيبايي

تشکر کردم و زير چشمي به آرميلا نگاه کردم که با حرص لبشو مي جويد

همگي رفتيم خونه ي عمه فريبا براي شام ديگه اون غريبي اوليه از بين رفته بود و کم کم داشت جاشو به يک صميميت خالصانه ميداد

مادرم و زنعمو خيلي با روسو گرم گرفته بودند و مدام سوالاتي دربار هي آلمان ميپرسيدن عمو فرزام گرم صحبت با برادراش بود

آتنا و آرميلا و شيوا هم مشغول به کمک کردن عمه و شاهرخ و آقا وحيد يعني شوهر عمم هم مشغول جابه جايي چمدانها

مهرا ب روي دسته ي مبلي که من نشسته بود تکيه داده بود و زير لب آواز ميخوند حوصله ام سر رفت و رو به مهراب گفتم:

-کاش بچه اي چيزي داشتن تا ما هم سرگرم مي شديم

-مهراب بدون اينکه نگاهم کنه گفت:

بي ادب نشو هما,عمو فرزام اميد اين جمعه

-من که چيزي نگفتم!

-احمق جون بچه اي چيزي داشتن حرف زشتيه بايد ميگفتي کاش فرزندي داشتند,بعدشم مگه بچه ي اينا باغ وحشه يا ميمون که من و تو را سرگرم کنه ؟

-مهراب جدي حرف زدم

-از کي تا به حال جدي حرف ميزني؟

-زبانم را برايش در آوردم و گفتم:

من هميشه جدي بودم

در همين لحضه عمو فرزام با لحن بلندي منو خطاب قرار داد و گفت:

-فکر ميکنم از يک جا نشستن خسته شده باشي هما

لبخند زورکي زدم و گفتم:

نه ايت چه حرفيه دارم از صحبتهاي شما استفاده ميکنم

مهراب زير گوشم گفت:آره جون عمه ات

اخمي به او کردم و رو به عمو فرزام گفتم:

عمو شما بچه نداريد؟

خنديد و گفت:

چرا دو تا پسر براي چي ميپرسي؟

-خب هر چي باشه اونها پسر عموهاي من هستند ولي يکبار هم نديدمشون برام جالبه بيشتر از اونا بدونم

زنعمو روسو به جاي همسرش گفت:

داريوش فردا از کانادا مياد ايران و دانيال هم تا سه رزو ديگه از آلمان خودشو ميرسونه

مهراب گفت:

حالا چند سالشون هست؟

روسو لبخند شيريني زد و گفت:

داريوش بيست و سه سالشه و دانيال بيست سالشه.دانيال براي مرخصي گرفتن از محل تحصيلش مجبور شد چند روز ديگه به ما ملحق بشه . داريوش هم

 

تو کانادا پزشکي ميخونه

عمو فرزام سرش را تکاني داد و گفت:

حالا ميان و خودتون بيشتر باهاشون آشنا ميشيد

بعد شام عمو و زنعمو براي خواب به خانه ي ما آمدند و قرار شد فردا علي آقا باغبون عمارت متعلق به عمو را تميز کنه که عمو بره اونجا

صبح روز بعد مثل همیشه زود از خواب بیدار شدم بعد رفتم آشپزخانه در کمال تعجب دیدیم عمو و همسرش هم دارند صیحانه میخورند سلامی کردم و

 

گفتم:

زور بیدار شدید

عمو از سر میز میز بلند شد و گفت:

-عادتمه که زود بلند شوم

زنعمو پرسید:

حالا کجا داری میری؟

عمو-دارم میرم ببینم علی آقا کار تمیز کردن عمارت را به کجا رسونده و از آشپزخانه خارج شد

زنعمو رو به من گفت:

امشب پدرت و مادرت زحمت کشیدند و به خاطر ورود ما به ایران مهمانی بزرگی ترتیب دادند از صبح زود دنبال تدارکاتش هستند

-خوبه با فامیلامون بیشتر آشنا میشید

لبخندی زد و گفت :این خوبه,ولی خوبتر اینه که داریوش امشب میاد

[!!]

tatar1 09:08 2010-04-07

-جدا,خیلی ذوق زده ام که میخواهم پسر عموم را ببینم

صبحانه ام را سریع خوردم و رفتم خونه ی عمو فرزین تا خبر مهونی را به مهراب بدهم گرچه میدونستم هنوز خوابه

عمو با دیدن من گفت:

به موقع اومدی همه داریم میریم کمک علی آقا باغبون تا زودتر عمارت را تمیز کنه

-مهرابم میاد؟

مهراب پشت عمو ظاهر شد و گفت:

من بدبخت مگه میشه نیام؟!

عمو اخمی به او کرد و گفت:

مهراب اگه عموت چیزی بشنوه ناراحت میشه حواستو جمع کن

مهراب-بله اگه عمو چیزی بشنوه دیگه به شما کمک مالی نمی کنه متوجه هستم

عمو جوابی نداد و در عوض با صدای بلند شاهرخ و شیوا را صدا زد

آنها سریع از خانه خارج شدند و به دنبال عمو راه افتادند ما هم پشت سرشان

آروم به مهراب گفتم:

-من دوست ندارم کار کنم

مهراب-فرار کنیم فاتحه مون خونده است این مساله جدیه بابا و عمو ناراحت میشوند و پدرمان را در میاورند!

خندیدیم و گفتم:

نه تا شب جلو چشمشون نمیاییم میریم خونه درختیمون کسی اونجارا بلد نیست

دستم را گرفت و بی سر و صدا از جمع فاصله گرفتیم و دوان دوان به سمت درختی رفتیم که خونه درختیمون اونجا بود

اون خونه درختی را من و مهراب چهار سالی میشید که ساخته بودیمش و کسی ازش خبر نداشت

اول من رفتم بالا,تا مهراب خواست بیاد بالا آرمیلا مثل جن ظاهر شد و روبه مهراب گفت:

چیکار داری میکنی؟من فرستادن دنبال تو و هما

مهراب نگاهی به اطراف انداخت و گفت:

هیچی من دنبال هما بودم نمیدونم باز کجا رفته همیشه از زیر کار در میره

آرمیلا پشت چشمی نازک کرد و گفت:

عادته هما همینه,همیشه موقع کار کردن گم میشه عمو خیلی لوسش کرده

مهراب سرش را تکان داد و گفت:

خیلی لوس و ننره,ولش کن بیا بریم حالا بعدا به خدمتش میرسیم و با این حرف از درخت دور شدند

نفس آسوده ای کشیدیم و در دلم از مهراب تشکر کردم که من را لو نداد اصلا دوست نداشتم کار کنم حالا باید تا شب تنهایی در بالای درخت میماندم,چاره

 

ای نبود

چند تا کتاب اونجا داشتم شروع کردم به خوندن اونا,نمیدونم چقدر گذشته بود که احساس ضعف کردم نگاهی به ساعتم انداختم 3 بعد از ظهر را نشان

 

میداد آهی کشیدیم و در دلم دعا کردم ای کاش مهراب به فکرم باشه و برای خوردن چیزی بیاره

اما انگار مهراب اصلا یادش نبود جون یکساعت دیگه هم گذشت و خبرب ازش نشد تصمیم گرفتم برم پایین و یواشکی چیزی از خونه یردارم بخورم ولی

 

اگه پدرم منو میدیم کارم ساخه بود همه داشتن کار میکردن و من از زیر کار در رفته بودم پدرم مطمئنا منو نم بخشیید

ضعفمو نادیده گرفتم و سعی کردم در همون جای کوچیک کمی بخوابم

یا صدای موسیقی بلند از خواب بیدار شدم,بدنم درد میکرد چون مچاله خوابیده بودم احساس کرختی میکردم به بدنم کش و قوسی دادم هوا تاریک شده

 

بود و کلی سر و صدا میامد,حدس زدم مهمونی شروع شده باشه بی حس از درخت پایین آمدم و پاور چین پاورچین به سمت صداها رفتم روبروی عمارت

 

میز و صندلی چیده شده بود و چند نفری با موسیقی وسط میرقصیدن یکشون مهراب بود!

تو دلم فحشش دادم اصلا به کلی منو از یاد برده بود صدای شکمم بلند شد باید جلو میرفتم دیگه آب از آسیاب افتاده بود ولی درست در همین لحضه صدای

 

از پشت سرم گفت:

-کی دید میزنی ؟کی هستی؟

به طرفش برگشتم اصلا برام آشنا نبود ,یه پسر خوش استیل یا چشمهای درشت مشکی بهم زل زده بود

چینی به پیشانی ام داد و پرسیدم:

من دختر صاحب خونه هستم شما از مهمونایی؟

دستهاشو داخل جیب شلوارش کرد و گفت:

منم پسر صاحب خونه هستم

-چی؟!پسر صاحب خونه!

بیتا کاش هیچوقت نمی دیدمش از همون روز بدبختیهام شروع شد ,حالا حتما با خودت فکر میکنی مثل این داستانهای عاشقانه شده ولی اینطور نیست

 

فقط شبیه به داستان عاشقانه است چون اونموقع نه من گرفتار برق چشمهای داریوش شدم نه اون گرفتار زیبایی من

گاهی وقتها گذشته رو چنان دو دستی میگیریم که دیگه نمی تونیم آینده رو بغل کنیمشده حکایت من چنان تو گذشته موندم که آینده برام بی معنی شده

اونشب داریوش خودشو معرفی نکرد و مثل غریبه ها راهشو کشید رفت,با خودم گفتم این دیگه کی بود چه با جذبه ,اگه بخواهم منصف باشم باید بگم

 

واقعا جذبه داریوش منو ترسوند و جرات نکردم سوال دیگه ای بپرسم.انقدر گرسنه ام بود که دیگه فکرم کار نکرد با همون لباسهای خاکیم رفتم میان

 

جمعیت و به اولین میزی که رسیدم دست درازی کردم و شیرینیهای روی میز را قاپیدم

بی توجه به نگاهای خیره مهمانان رفتم کنار مامانم اصلا حواسش به من نبود و تند تند داشت به کارگرها دستور میداد

-مامان جونم سلام

با شنیدن صدایم سریع به طرفم برگشت اخم شیرینی کرد و گفت:

خوب از زیر کار در رفتیها عمو فرزام کلی تحسینت کرد

-تحسینم کرد؟!

-برای تو که بد نشد ,میگفت زرنگی تو کشیده به جوانهای خودش به بابات سپرده باهات کاری نداشته باشه

نفس عمیقی کشیدیم و گفتم:

-آخیش خیالم راحت شد

-وروجک بدو برو خونه لباساتو عوض من بیا

نگاهی به لباسهایم انداختم و بی معطلی روانه ی خونمون شدم

به بلویز تنیک آبی پوشیدم با شلوار جین.

در آینه نگاهی به خود انداختم کمی آرایش بد نبود سریع دست به کار شدم و آرایش خیلی ملایمی کردم

مهراب سر خوش داشت با دختر خاله اش مینا میرقصید تا منو دید ابروهاشو به نشانه ی تعجب داد بالا

میدونستم از آرایش کردن من زیاد خوشش نیومده توجهی نکردم و میان جمعیت چرخیدم

زنعمو روسو با عمه سر میزی نشسته بودند به کنارشون رفتم

-سلام بر زیباترین خانومهای این مهمانی

عمه-سلام وروجک خوش گذشت از زیر کارها در رفتی

-عالی

روسو-عیب نداره فریبا جان جوانه بیا بشین کنارم

رفتم کنار زنعمو نشستم و گفتم:

-پس عمو کجاست؟

-داره داریوش را به دیگران معرفی میکنه

چشمامو گرد کردم و با تعجب پرسیدم:

اومد؟من چرا ندیدمش؟

عمه به جای او جواب داد:

از صبح تا به حال غیبت زده معلومه از همه جا بیخبری سه ساعتی میشه که اومده

-چه بد شد موقع اومدنش من نبودم

زنعمو-عیب نداره,الان میاد تو را بهش معرفی میکردم

در همین حال همون پسری که ادعای صاحب خانگی داشت اومد سر میز ما

زنعمو رو به او گفت:

-چطور بود؟همه را بهت معرفی کرد؟

پسر بی حوصله نشست و گفت:

وای مامان کسل کننده است این همه فامیل گیج شدم

زنعمو-حالا یکی دیگشو مونده که باید بشناسی

عمه-بله,همونی که ابابات تعریفشو میکرد

داریوش نگاهی به من انداخت و گفت:

هما خانوم شمایی؟

با خوشحالی گفتم:

شما پسر عموی منی وای ببخشید که نشناختم

بی حوصله دستش را جلو آورد و گفت:

خواهش میکنم

دستش را با حرارت فشردم و گفتم:

چه جالبه که شما اصلا لهجه نداری

داریوش سرش را بی حوصله تر از قبل تکان داد و گفت:

بله من از کودکی فارسی صحبت میکردم بعد رو به عمه گفت:

-من یه جا واسه استراحت میخواهم اصلا حوصله ندارم

عمه -قربونت شم بلند شو بریم خونه ی ما تو اتاق بچه ها بخواب

بعد اینکه داریوش و عمه از میز دور شدند زنعمو روسو گفت:

-خیلی خسته است ببخش اگه

لبخندی زدم و گفتم:عیب نداره زن عمو درکش میکنم

خندید و گفت:

من عادت ندارم اسم زنعمو را بشنوم منو روسو صدا بزن

-نه زشته خالی بگه روسو بی احترامیه

ایرادی نداره به بچه های فرزین و فریبا هم گفتم روسو صدام بزنند

-باشه پس میگم روسو,حالا پسر عمو دانیال کی میاد خبری ازش دارید؟

-چرا گفت حداکثر تا پس فردا میاد

در همین لحضه شیوا کنار مانشست

با اخم از من روی برگرداند و رو به روسو گفت:

-داریوش چرا انقدر جدی و خشکه؟

روسو-از بچگی همینطور بوده

شیوا-دانیال هم همینطوره؟

روسو-تقریبا آره ولی نه به سردی داریوش اونها تو محیطی بزرگ شدند که همه همینطورند پس جای تعجبی نداره

شیوا-شما هم اونجا بزرگ شدید چرا پس.

روسو حرف شیوا را قطع کردو گفت:

منم همین طوری بودم ولی وقتی عاشق عموتون شدم به کلی تغییر کردم

با اومدن عمه بحث ما هم عوض شد ,در کل آنشب انقدر خسته بودم که موقع خواب دیگر به هیچ چیز فکر نکردم

 

تقویم بی بهار و تقدیر بیقرار

خودکار سبز و قرمز

رمان باغ وارثی قسمت اول

عمو ,مهراب ,تو ,هم ,گفتم ,ی ,و گفت ,بود و ,و گفتم ,عمو فرزام ,داد و ,بدون اينکه نگاهم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ تحقیقات هیدرولوژی و مسائل اقلیمی زندگی زیر نور ماه #مشترک