محل تبلیغات شما



 تقویم بی بهار        و تقدیر بی قرار 

            نویسنده ی متن 


باورم شهر در حاشیه سرد تر است ، نثر در قافیه گرد تر است . عشق در غم یار زرد تر است ، و خزان باغ از زمستانش سرد تر است . تنها نمیدانم که چای تلخ سردتر است ، یا چای سرد تلخ تر؟ اما میدانم که هرچه باشد چای بر بوته ی خود به شکل برگ سبز تر است 

چرا حقیقت تلخ تر از ته خیار است؟ چرا پسرک غزلفروش عاشق هجران شده ی چشمان یار است؟ 

گفتم یار . و یاد دیوار نمور اتاقی بی سقف افتادم ، همان دیواری که تقویم چهار فصلش بر میخ زنگار زده ای آویخته شده ، و گاه با عبور نسیمی کوهلی و سرکش ، در محور میخ تاب میخورد ، تقویمی که تنها اسمش چهار فصل است ،ولی 12سالی ست که سه برگ است . 

تقویم من از تقدیر بد من ، بی بهار شد . بهارم همچون یارم بی وفا شد. و من به یاد دارم که همچون شمعی قطره قطره اشک شده و آب شدم . و تا یکسال اولش را روز به روز از شهروز دور شدم ، از غم رنجیدم و ستون خم شدم به مرور در فکر قبر شدم ، از درون پوسیدم از بس صبر شدم . در فلاکت غرق شدم ، در عطش یک پیاله زهر شدم . مشتاق هجرت گشته و از زندگی سرد شدم. از بی پناهی زرد شدم ، از بی ترحمی یار ، یکپارچه شرم شدم. خواب بودم که صدایش آمد ، و من شتابان پاسخش دادم ، اما نبود ، پس این صدا از کجا بود؟ هرچه جستم نبود ، سال دوم از جستجو خسته ، پاهایم کبود. بهاری که دل و دینم ربود ، اصلا مگر که بود؟ من اگر منم آن مرد تنهای شبم ، با سه برگ تقویم خواهم ساخت و لعنت بر تقدیر خواهم فرستاد ، بار دیگر از نو باید ساخت ، افسوس ویرانی چه آسان ،اما ساختن چه سخت 

دست خالی من بودمو ، روزگار همدست بخت. آهی کشیدم هر دمی . نفرینی زیر لب کردم از غمی. گفتمش با خدای خویش ، اگر دستم نگیری ، از من کمی . 

دستم گرفت. . . .

باز ایستادم. . . .  باز ایستادم

قدم های ناتوان و خسته در ابتدا ، از سر غیرت بود این ماجرا

پیموده شد کل مسیر تا انتها ، یک به یک ، راه به راه 

رسیدم بر حق خویش ، پر ادعا .

آمدش باز ان بهار به ماجرا 

خوش آمد این غریبه آشنا 

و من هرگز نگفتم راز او یک عمر آزگار ، تا نگردد اسرار وی آشکار ، رسوای عالم گردد آنکه میزد بر طبل جدایی در ماجرا. 

بهار من. ، خوش آمدی نازنینم. 


چرا در باورم هر سال جدید از یلدا آغاز میشود و عید برای خالی نبودن عریضه تظاهر به آغاز سالی جدید و شروعی مجدد و تازه میکند و در باورم خودکار قرمز بی رحم و سرکش بنظر می اید ، و دریغ از ذره ای عاطفه و رحم . اما خودکار سبز در سمت دیگر قرینه ی اوست و هر چه قرمز کم دارد او درعوض بیش از حد نیاز در طبق اخلاصش نهان دارد. آمار قبولی دانشجویانم با قلم سبز اوج میگیرد و به حد نیاز نمره می افزاید تا به مرز عدد12 برساند هر برگه را. حتی گاه به ناچار معیار و اصول را از قوانین یقه میگیرد و تا به خشتک و فاق بارم بندی جِر واجِر میکند و گاه از بارم های یک نمره ای به وی سه میدهد ، و همچون عاشقی بی تدبیر به جنگ احتمالی با بازرس میرود تا اگر ناظر امتحانات از اچهاف و زیاده بخشی در خیرات نمرات به سطوه آید و خونش از این رحمدلی های افراط زده جوشیده و جانش به لبش آید ، خود و مرا به زیر سوالی بی جواب ببرد.  

بازرس یقه های پیراهنش را صاف میکرد و میگفت ؛ استاد از شما بعیده ، حواستون کجاست ، چطور از بارم بندی های 1نمره ای به دانشجو 2نمره داده اید؟ 

_و من ناگه از عالم هپرود به خویشتن خویش باز میگردم و یادم می اید که آنروز واقعه ،این خودکار سبز لعنتی بوده که چنین فتوای عجیبی را صادر نموده بود ، اما خب اکنون و لحظه ی موعود که شده غایب است و من باید پاسخ چنین بخشش عجیبی از کیسه ی خلیفه را بدهم .  

جو درون اتاق بازرس سنگین شده و همگان بی حرکت خشکیده اند و خیره به لبهای خیس من ،چشم انتظار شنیدن پاسخی قانع کننده و محکمه پسند هستند. . . . 

سکوت طولانی میشود و نفسها در سینه حبس. من مقصدی بی اعتنا و خونسرد هستم که تمام نگاهها به او ختم شده اما هرکه از یک زاویه ی دید متفاوت . ظاهرا باید این سکوت را بشکنم ، زیرا طولانی شده و از نفسهایی که حبس گردیده اند ،چهره ها به کبودی تغییر حالت داده اند . شاید بهتر است باز سکوتم را کش بدهم ،بلکه از بی نفسی خفه شوند و من از پاسخ دادن به او رهایی یابم.   

با ملایمتی خاص به دور تا دورم نگاهی میکنم ، این خودکار سبز لعنتی کجاست تا بیاید و پاسخگو شود ، او بود که مرا خام نمود تا بخشش کنم ، اما ظاهرا بخشش زیاده از حد موجب گرفتاری ست. 

در اخر گفتم؛ جثارتن میشه لطف کنید و بهم بگید رنگ خودکاری که ورقه رو تصحیح کرده چه رنگیه؟ قرمزه یا سبز؟ 

بازرس _ بی آنکه نگاهی به ورقه کرده باشد به تلخی گفت؛ سبزه اقااا سبز   

و چشم از خیرگی بر نداشت 

و من با درماندگی گفتم ؛ حتما حواسم نبوده ، و چنین اتفاقی افتاده ، حالا یک نمره که چیز خاصی نیست . مگه نمره ی پایانی برگه پاسخنامه چند شده؟ نکنه سر مرز نمره ی ده یا بلکه 12 شده؟!.

بازرس با حالتی متاسف و پوزخندی مضحکه وار گفت؛ نمره پایانی از 21 نمره این دانشجو شده 21 

 

 


راسته که میگویند دنبال خوشیختی گشتن اشتباهه,خوشبختی پیدا شدنی نیست بلکه ساختنیه

بیتا دلم پره ,همیشه موقع دلتنگیهام یاد تو می افتم حیف که از من خیلی دوری ,من تو سخترین موقعیت زندگیم باهات آشنا شدم تو بهم کمک کردی تا دوباره سر پا شدم یادته چقدر دلت میخواست زندگیمو برات تعریف کنم همیشه میگفتی من موندم تو چطور تو سن نوزده سالگی انقدر درمونده ای اونموقع هنوز آماده نبودم تا برات از زندگیم بگم ولی الان تو این نامه همه چی را مینویسم تا بفهمی چرا انقدر درمونده ام

تو یه با غ بزرگ در محله ی سرخبنده ی شهر باران زده ی رشت ، همراه با خانواده ی عمو و عمه ها زندگی میکردیم

خونه هامون با فاصله سی متر از هم در یک طرف باغ قرار گرفته بود و عمارت بزرگ پدر جون در طرف دیگه ی باغ که وصیت کرد بعد از مرگش برسه به عموی بزرگترم فرزام بعد مرگ پدر جون هیچکدام از فرزاندانش حاضر نشدند باغ را بقروشند میگفتند ریشه ی ما تو این خونه است

عمو فرزام خارج کشور زندگی میکرد و حتی بعد همونجا ازدواج کرده بود فقط یک بار به تنهایی برای مراسم خاکسپاری پدر چون اومد و بعد اون دیگه ندیده بودمش.فرزند دوم خانواده عمو فرزین بود دو تا پسر داشت شاهرخ و مهراب و یک دختر بنام شیوا

شاهرخ شش سال از من بزرگتر بود و درست مثل زن عموم سرد و خشک بود شیوا از من دو سال بزرگتر بود و مهراب که یکسال از من کوچکتر بود و بهترین دوست من!

بعد عمو فرزین پدرم بود که فقط منو داشت و به دردانه ی فامیل معروف بودم و در آخر عمع فریبا که دو تا دختر داشت آتنا و آرمیلا

آتنا همسن شیوا و آرمیلا یکسال کوجکتر از مهراب .

مثل خواهر و برادر بودیم البته گاهی دعوا هم میکردیم من خیلی با آتنا دمخور نبودم و در کل مهراب همبازی تمام دوران کودکی من محسوب میشد

من تک تک اونها را بهت معرفی کردم بیتای عزیزیم تا بدونی دور ورم خیلی شلوغ بود و شلوغترین فرد من و مهراب بودیم همیشه همه را اذیت میکردیم و کلی میخندیدیم کاش تو همون تو دوران می موندیم خوش بودیم خیلی زیاد.بزرگ شدیم و رسیدیم به مرحله ی حساس نوجوانی همه چی از همین دوران شروع شد من اسمشو گذاشتم دوران نحسیت.

شاید با خودت فکر کنی دارم یکی از این داستانهای خسته کننده را تعریف میکنم,آرامش مدام کسل کنندس,گاهی طوفان هم لازمه

پدرم با عموهام و شوهر عمه هام یک کارخانه بزرگ ابریشم بافی را اداره میکردند .همه چی خوب بود که نمیدونم بی دقتی کدام از یک عمو یا شوهر عم باعث شد کارخانه ابریشم بافی واقع در محله ی امین الضرب در آستانه ی ورشکستگی قرار بگیره باغ تبدیل شده بود به ماتم کده تا اینکه عمو پیشنهاد کرد از برادر بزرگترشون یعنی عموفرزام کمک بگیرند امید سرابیه که اگه ناپدید بشه همه از تشنگی می میریم اونموقع امید ما شده بود عمو فرزام

عمو به محض شنیدن ماجرا خودشو همراه با خانواده عازم ایران میکنه تا اینجا همه چی خوب بود دوباره خنده بر روی لبهامون پدیدار شده بود و خوشحال بودیم

فصل دوم

همه اعضاي حاضر در باغ مثل سربازهاي ارتشي جلوي در ورودي باغ انتظار ورود عمو فرزام را مي کشيديم پدرم براي استقبال رفته بود فرودگاه عمو

 

فرزام از قبل گفته بود که کسي براي استقبال به فرودگاه نياد

وقتي صداي زنگ در شنيده شد عمه فريبا مثل موشک رفت سمت در و بدون معطلي خودشو انداخت تو بغل بابام به خيال اينکه عمومه

مهراب که کنار من ايستاده بود نجوا کنان کنان تو گوشم گفت:

-بابات شوکه شد خوبه عمو فرزام جلو نبود و گر نه از دست اين عمه ي مغول صفت ما سکته ميکرد

ريز خنديديم و گفتم:

-جرات داري جلو آتنا اين حرف را بزن

سرشو برگردوند به طرف در و گفت:

فعلا ساکت که رئيس بزرگ در حال وروده

عمو فرزام با هيبتي درشت وارد حياط شد و به دنبالش زني که فکر ميکنم همسرش بود و در آخر پدر بيچاره ي من با کلي چمدان!

اول از همه با عمه روبوسي کرد و بعد به نوبت با هر شخصي که تو صف ايستاده بود و زنعمو هم به تبعيت از او به دنبالش

در آخر صف من و مهراب بوديم عمو اول با مهراب روبوسي کرد و با صداي بمش پرسيد:

-پسره فرزيني نه؟

-مهراب با متانتي که من هيچوقت تا به حال در او نديده بودم پاسخ داد:

-بله

عمو سرشو تکان داد و گفت:

خيلي شبيه به پدرتي,فرزين هم شبيه به مادر خدا بيامرزم بود

مهراب فقط به لبخندي اکتفا کرد بعد با زنعمو روبوسي کرد

عمو جلوي من که رسيد بدون اينکه نگاهم کنه منو بوسيد و گفت:

هما درست ميگم نه؟دردانه ي فريدون آخرين بار که ديدمت هشت ساله بودي ديوار راست را ميرفتي بالا

خنديدم و گفتم:

هنوزم فرقي نکردم

عمو با لبخند سرشو تکان داد و به زنش گفت:

روسو اين دختر تک فرزند فريدونه

زن عمو با من روبوسي کرد و با لهجه ي شيريني گفت:

خيلي زيبايي

تشکر کردم و زير چشمي به آرميلا نگاه کردم که با حرص لبشو مي جويد

همگي رفتيم خونه ي عمه فريبا براي شام ديگه اون غريبي اوليه از بين رفته بود و کم کم داشت جاشو به يک صميميت خالصانه ميداد

مادرم و زنعمو خيلي با روسو گرم گرفته بودند و مدام سوالاتي دربار هي آلمان ميپرسيدن عمو فرزام گرم صحبت با برادراش بود

آتنا و آرميلا و شيوا هم مشغول به کمک کردن عمه و شاهرخ و آقا وحيد يعني شوهر عمم هم مشغول جابه جايي چمدانها

مهرا ب روي دسته ي مبلي که من نشسته بود تکيه داده بود و زير لب آواز ميخوند حوصله ام سر رفت و رو به مهراب گفتم:

-کاش بچه اي چيزي داشتن تا ما هم سرگرم مي شديم

-مهراب بدون اينکه نگاهم کنه گفت:

بي ادب نشو هما,عمو فرزام اميد اين جمعه

-من که چيزي نگفتم!

-احمق جون بچه اي چيزي داشتن حرف زشتيه بايد ميگفتي کاش فرزندي داشتند,بعدشم مگه بچه ي اينا باغ وحشه يا ميمون که من و تو را سرگرم کنه ؟

-مهراب جدي حرف زدم

-از کي تا به حال جدي حرف ميزني؟

-زبانم را برايش در آوردم و گفتم:

من هميشه جدي بودم

در همين لحضه عمو فرزام با لحن بلندي منو خطاب قرار داد و گفت:

-فکر ميکنم از يک جا نشستن خسته شده باشي هما

لبخند زورکي زدم و گفتم:

نه ايت چه حرفيه دارم از صحبتهاي شما استفاده ميکنم

مهراب زير گوشم گفت:آره جون عمه ات

اخمي به او کردم و رو به عمو فرزام گفتم:

عمو شما بچه نداريد؟

خنديد و گفت:

چرا دو تا پسر براي چي ميپرسي؟

-خب هر چي باشه اونها پسر عموهاي من هستند ولي يکبار هم نديدمشون برام جالبه بيشتر از اونا بدونم

زنعمو روسو به جاي همسرش گفت:

داريوش فردا از کانادا مياد ايران و دانيال هم تا سه رزو ديگه از آلمان خودشو ميرسونه

مهراب گفت:

حالا چند سالشون هست؟

روسو لبخند شيريني زد و گفت:

داريوش بيست و سه سالشه و دانيال بيست سالشه.دانيال براي مرخصي گرفتن از محل تحصيلش مجبور شد چند روز ديگه به ما ملحق بشه . داريوش هم

 

تو کانادا پزشکي ميخونه

عمو فرزام سرش را تکاني داد و گفت:

حالا ميان و خودتون بيشتر باهاشون آشنا ميشيد

بعد شام عمو و زنعمو براي خواب به خانه ي ما آمدند و قرار شد فردا علي آقا باغبون عمارت متعلق به عمو را تميز کنه که عمو بره اونجا

صبح روز بعد مثل همیشه زود از خواب بیدار شدم بعد رفتم آشپزخانه در کمال تعجب دیدیم عمو و همسرش هم دارند صیحانه میخورند سلامی کردم و

 

گفتم:

زور بیدار شدید

عمو از سر میز میز بلند شد و گفت:

-عادتمه که زود بلند شوم

زنعمو پرسید:

حالا کجا داری میری؟

عمو-دارم میرم ببینم علی آقا کار تمیز کردن عمارت را به کجا رسونده و از آشپزخانه خارج شد

زنعمو رو به من گفت:

امشب پدرت و مادرت زحمت کشیدند و به خاطر ورود ما به ایران مهمانی بزرگی ترتیب دادند از صبح زود دنبال تدارکاتش هستند

-خوبه با فامیلامون بیشتر آشنا میشید

لبخندی زد و گفت :این خوبه,ولی خوبتر اینه که داریوش امشب میاد

[!!]

tatar1 09:08 2010-04-07

-جدا,خیلی ذوق زده ام که میخواهم پسر عموم را ببینم

صبحانه ام را سریع خوردم و رفتم خونه ی عمو فرزین تا خبر مهونی را به مهراب بدهم گرچه میدونستم هنوز خوابه

عمو با دیدن من گفت:

به موقع اومدی همه داریم میریم کمک علی آقا باغبون تا زودتر عمارت را تمیز کنه

-مهرابم میاد؟

مهراب پشت عمو ظاهر شد و گفت:

من بدبخت مگه میشه نیام؟!

عمو اخمی به او کرد و گفت:

مهراب اگه عموت چیزی بشنوه ناراحت میشه حواستو جمع کن

مهراب-بله اگه عمو چیزی بشنوه دیگه به شما کمک مالی نمی کنه متوجه هستم

عمو جوابی نداد و در عوض با صدای بلند شاهرخ و شیوا را صدا زد

آنها سریع از خانه خارج شدند و به دنبال عمو راه افتادند ما هم پشت سرشان

آروم به مهراب گفتم:

-من دوست ندارم کار کنم

مهراب-فرار کنیم فاتحه مون خونده است این مساله جدیه بابا و عمو ناراحت میشوند و پدرمان را در میاورند!

خندیدیم و گفتم:

نه تا شب جلو چشمشون نمیاییم میریم خونه درختیمون کسی اونجارا بلد نیست

دستم را گرفت و بی سر و صدا از جمع فاصله گرفتیم و دوان دوان به سمت درختی رفتیم که خونه درختیمون اونجا بود

اون خونه درختی را من و مهراب چهار سالی میشید که ساخته بودیمش و کسی ازش خبر نداشت

اول من رفتم بالا,تا مهراب خواست بیاد بالا آرمیلا مثل جن ظاهر شد و روبه مهراب گفت:

چیکار داری میکنی؟من فرستادن دنبال تو و هما

مهراب نگاهی به اطراف انداخت و گفت:

هیچی من دنبال هما بودم نمیدونم باز کجا رفته همیشه از زیر کار در میره

آرمیلا پشت چشمی نازک کرد و گفت:

عادته هما همینه,همیشه موقع کار کردن گم میشه عمو خیلی لوسش کرده

مهراب سرش را تکان داد و گفت:

خیلی لوس و ننره,ولش کن بیا بریم حالا بعدا به خدمتش میرسیم و با این حرف از درخت دور شدند

نفس آسوده ای کشیدیم و در دلم از مهراب تشکر کردم که من را لو نداد اصلا دوست نداشتم کار کنم حالا باید تا شب تنهایی در بالای درخت میماندم,چاره

 

ای نبود

چند تا کتاب اونجا داشتم شروع کردم به خوندن اونا,نمیدونم چقدر گذشته بود که احساس ضعف کردم نگاهی به ساعتم انداختم 3 بعد از ظهر را نشان

 

میداد آهی کشیدیم و در دلم دعا کردم ای کاش مهراب به فکرم باشه و برای خوردن چیزی بیاره

اما انگار مهراب اصلا یادش نبود جون یکساعت دیگه هم گذشت و خبرب ازش نشد تصمیم گرفتم برم پایین و یواشکی چیزی از خونه یردارم بخورم ولی

 

اگه پدرم منو میدیم کارم ساخه بود همه داشتن کار میکردن و من از زیر کار در رفته بودم پدرم مطمئنا منو نم بخشیید

ضعفمو نادیده گرفتم و سعی کردم در همون جای کوچیک کمی بخوابم

یا صدای موسیقی بلند از خواب بیدار شدم,بدنم درد میکرد چون مچاله خوابیده بودم احساس کرختی میکردم به بدنم کش و قوسی دادم هوا تاریک شده

 

بود و کلی سر و صدا میامد,حدس زدم مهمونی شروع شده باشه بی حس از درخت پایین آمدم و پاور چین پاورچین به سمت صداها رفتم روبروی عمارت

 

میز و صندلی چیده شده بود و چند نفری با موسیقی وسط میرقصیدن یکشون مهراب بود!

تو دلم فحشش دادم اصلا به کلی منو از یاد برده بود صدای شکمم بلند شد باید جلو میرفتم دیگه آب از آسیاب افتاده بود ولی درست در همین لحضه صدای

 

از پشت سرم گفت:

-کی دید میزنی ؟کی هستی؟

به طرفش برگشتم اصلا برام آشنا نبود ,یه پسر خوش استیل یا چشمهای درشت مشکی بهم زل زده بود

چینی به پیشانی ام داد و پرسیدم:

من دختر صاحب خونه هستم شما از مهمونایی؟

دستهاشو داخل جیب شلوارش کرد و گفت:

منم پسر صاحب خونه هستم

-چی؟!پسر صاحب خونه!

بیتا کاش هیچوقت نمی دیدمش از همون روز بدبختیهام شروع شد ,حالا حتما با خودت فکر میکنی مثل این داستانهای عاشقانه شده ولی اینطور نیست

 

فقط شبیه به داستان عاشقانه است چون اونموقع نه من گرفتار برق چشمهای داریوش شدم نه اون گرفتار زیبایی من

گاهی وقتها گذشته رو چنان دو دستی میگیریم که دیگه نمی تونیم آینده رو بغل کنیمشده حکایت من چنان تو گذشته موندم که آینده برام بی معنی شده

اونشب داریوش خودشو معرفی نکرد و مثل غریبه ها راهشو کشید رفت,با خودم گفتم این دیگه کی بود چه با جذبه ,اگه بخواهم منصف باشم باید بگم

 

واقعا جذبه داریوش منو ترسوند و جرات نکردم سوال دیگه ای بپرسم.انقدر گرسنه ام بود که دیگه فکرم کار نکرد با همون لباسهای خاکیم رفتم میان

 

جمعیت و به اولین میزی که رسیدم دست درازی کردم و شیرینیهای روی میز را قاپیدم

بی توجه به نگاهای خیره مهمانان رفتم کنار مامانم اصلا حواسش به من نبود و تند تند داشت به کارگرها دستور میداد

-مامان جونم سلام

با شنیدن صدایم سریع به طرفم برگشت اخم شیرینی کرد و گفت:

خوب از زیر کار در رفتیها عمو فرزام کلی تحسینت کرد

-تحسینم کرد؟!

-برای تو که بد نشد ,میگفت زرنگی تو کشیده به جوانهای خودش به بابات سپرده باهات کاری نداشته باشه

نفس عمیقی کشیدیم و گفتم:

-آخیش خیالم راحت شد

-وروجک بدو برو خونه لباساتو عوض من بیا

نگاهی به لباسهایم انداختم و بی معطلی روانه ی خونمون شدم

به بلویز تنیک آبی پوشیدم با شلوار جین.

در آینه نگاهی به خود انداختم کمی آرایش بد نبود سریع دست به کار شدم و آرایش خیلی ملایمی کردم

مهراب سر خوش داشت با دختر خاله اش مینا میرقصید تا منو دید ابروهاشو به نشانه ی تعجب داد بالا

میدونستم از آرایش کردن من زیاد خوشش نیومده توجهی نکردم و میان جمعیت چرخیدم

زنعمو روسو با عمه سر میزی نشسته بودند به کنارشون رفتم

-سلام بر زیباترین خانومهای این مهمانی

عمه-سلام وروجک خوش گذشت از زیر کارها در رفتی

-عالی

روسو-عیب نداره فریبا جان جوانه بیا بشین کنارم

رفتم کنار زنعمو نشستم و گفتم:

-پس عمو کجاست؟

-داره داریوش را به دیگران معرفی میکنه

چشمامو گرد کردم و با تعجب پرسیدم:

اومد؟من چرا ندیدمش؟

عمه به جای او جواب داد:

از صبح تا به حال غیبت زده معلومه از همه جا بیخبری سه ساعتی میشه که اومده

-چه بد شد موقع اومدنش من نبودم

زنعمو-عیب نداره,الان میاد تو را بهش معرفی میکردم

در همین حال همون پسری که ادعای صاحب خانگی داشت اومد سر میز ما

زنعمو رو به او گفت:

-چطور بود؟همه را بهت معرفی کرد؟

پسر بی حوصله نشست و گفت:

وای مامان کسل کننده است این همه فامیل گیج شدم

زنعمو-حالا یکی دیگشو مونده که باید بشناسی

عمه-بله,همونی که ابابات تعریفشو میکرد

داریوش نگاهی به من انداخت و گفت:

هما خانوم شمایی؟

با خوشحالی گفتم:

شما پسر عموی منی وای ببخشید که نشناختم

بی حوصله دستش را جلو آورد و گفت:

خواهش میکنم

دستش را با حرارت فشردم و گفتم:

چه جالبه که شما اصلا لهجه نداری

داریوش سرش را بی حوصله تر از قبل تکان داد و گفت:

بله من از کودکی فارسی صحبت میکردم بعد رو به عمه گفت:

-من یه جا واسه استراحت میخواهم اصلا حوصله ندارم

عمه -قربونت شم بلند شو بریم خونه ی ما تو اتاق بچه ها بخواب

بعد اینکه داریوش و عمه از میز دور شدند زنعمو روسو گفت:

-خیلی خسته است ببخش اگه

لبخندی زدم و گفتم:عیب نداره زن عمو درکش میکنم

خندید و گفت:

من عادت ندارم اسم زنعمو را بشنوم منو روسو صدا بزن

-نه زشته خالی بگه روسو بی احترامیه

ایرادی نداره به بچه های فرزین و فریبا هم گفتم روسو صدام بزنند

-باشه پس میگم روسو,حالا پسر عمو دانیال کی میاد خبری ازش دارید؟

-چرا گفت حداکثر تا پس فردا میاد

در همین لحضه شیوا کنار مانشست

با اخم از من روی برگرداند و رو به روسو گفت:

-داریوش چرا انقدر جدی و خشکه؟

روسو-از بچگی همینطور بوده

شیوا-دانیال هم همینطوره؟

روسو-تقریبا آره ولی نه به سردی داریوش اونها تو محیطی بزرگ شدند که همه همینطورند پس جای تعجبی نداره

شیوا-شما هم اونجا بزرگ شدید چرا پس.

روسو حرف شیوا را قطع کردو گفت:

منم همین طوری بودم ولی وقتی عاشق عموتون شدم به کلی تغییر کردم

با اومدن عمه بحث ما هم عوض شد ,در کل آنشب انقدر خسته بودم که موقع خواب دیگر به هیچ چیز فکر نکردم

 


*** رمان اندروید، ****                             انجمن داستان نویسی دریچه###


ماوراءالطبی   کیک کنید.                                 دخترونه +


          دلنوشته فرزاد شفیعی.                 رمانکده.                       ستاد شیرین نشاط


آموزش نویسندگی خلاق.                    »»»تابو شکنان »»»


 

 


شهر خیس کوچک ما[۱] مجموعه دوازده داستان از شهروز براری صیقلانی ست موضوع این آثار اجتماعی‌ست و نویسنده ضمن انتخاب روش واقع‌گرایانه برای بیان اغلب داستان‌ها و فراواقع‌گرایی برای برخی داستان‌ها، مسائل انسان مدرن و البته هنوز پایبند به سنتهای بومی را در گذار از جامعه سنتی نشان داده است. مشخصه‌های مشترک این داستان‌ها عبارتند از: تشخص جغرافیا، فرهنگ بومی، رفاقت و مهر و دوستی، باورهای عامه، دلبستگی به خاطرات، عدم قطعیت و مصائب مردم فرودست به ویژه در محله های اصیل و قدیمی شهر رشت . 

 

مکان یازده داستان این مجموعه به وضوح در مناطق مختلف شهر رشت می‌گذرد. جغرافیا در بسیاری از این داستانها خود را به صورت برجسته نشان می‌دهد. چنانچه در بعضی آثار همچون در اثر محله ی ساز ساغر _ (ساغرین سازان) و در غروب بی چتر خیابان شیک _ مکان جزء قطعی و موثر آثار شمرده می‌شود و بدون توصیف مکان اصولا داستان‌های مذکور معنایی ندارد.

 

هر چند به نظر می‌رسد نویسنده در داستان در چه دنیایی بوده که به اشاره از سست شدن پیوندهای خانوادگی سخن گفته، اما در همین اثر نیز در نهایت همسر پیری که شوهر بیمارش را از سر خستگی تنها گذاشته و رفته به خانه باز می‌گردد. عصبیت قومی به ویژه در داستانه ( کلاه فرنگی باغ محتشم) خیلی بیشتر هویداست: هر سال باید می‌رفتم. پدرم می‌گفت: نکنه یه وقت یادت بره و نیایی؛ اون‌وقت استخونای مادرت تو قبر می‌لرزه.»[۲] راوی شخصیتی‌ست که از زادگاهش کنده و در شهری دیگر به کار مشغول است. او با اینکه هنوز به باورهای عامیانه خانواده احترام می‌گذارد، اما چنان از دیار خود بریده گویی نه به زادگاهش در محله ی ضرب رشت تعلق خاطر دارد و نه که به سوی شهری ناشناخته در حال حرکت است. این فاصله که بیشتر فرهنگی‌ست و از دوری او و گذشته‌اش حکایت می‌کند، سبب می‌شود دوست قدیمی‌‌اش را که اینک راننده شده، نشناسد. و خود را به او غریبه‌ای معرفی ‌کند که آمده به دوستی قدیمی سر بزند. راننده دلگیر از غریبگی داریوش، هنگام خداحافظی نوار صدای گیتاری را که خودش نواخته توی دستهای مسافرش می‌گذارد و می‌گوید، به آیینه خونتون بگو خیلی نامردی. در این داستان، پیوندهای مستحکم خانوادگی و احترام به بزرگان، آنجا  که پدر، با چنین جملاتی پسرش را خطاب قرار می‌دهد، به خوبی آشکار می‌شود: می‌دونم این حرفا با فکر و خیال تو سازگار نیست. اما هرچه باشه، مادرته، خیلی به پات زحمت کشید. می‌شه به خواستش عمل نکنیم؟ به گردنت حق داره. البته به گردن همه‌مون حق داره. حالا هر طوری شده بیا.»[۳]

 

.»[۳] چنین جملاتی که حاکی از استمرار احساس خویشاوندی در روزگار غریبگی‌ست، در داستان‌ در غروبی رنگ‌پریده نیز خود را نشان می‌دهد. این داستان که می‌توان آن را تلنگری به انسان غافل امروز دانست، از مردی سخن می‌گوید که در آخرین روزهای زندگی‌اش راه می‌افتد تا پاسخ محبت‌های رفیقی ارمنی را با تجدید دیداری دوستانه بدهد. چشم مشتاق و پر ولع مرد بیمار بر در و دیوار شهر می‌گردد و در خاتمه دریغ او از شنیدن این  حرف: هفته‌ی پیش خاکش کردیم. اتفاقاً چند وقت پیش هم که با بچه‌ها نشسته بودیم پهلوش، از تو حرف می‌زد. همه‌اش می‌گفت: به جون شهروز پسرم، خیلی دوست دارم ببینمش.»[۴]

 

کارگران و روشنفکران دو دسته از شخصیت‌های تکرار شونده داستان‌های شهر خیس و کوچک ما ، هستند. اغلب داستان‌ها گرچه از منظر نگاه روشنفکری اهل مطالعه و علاقه‌مند به ادبیات نوشته شده‌اند، حکایت از دلبستگی نویسنده به مردم زحمت‌کش و به ویژه کوچه پس کوچه های شهر رشت دارد. گرچه در آثار این نویسنده خواننده اصولا با هیچ شخصیت پلشتی برخورد نمی‌کند و حتی خاقانی داستان در مکانی مقدس نیز انسانی قابل ترحم ترسیم می‌شود، اما به ویژه وقتی پای کارگران به میان می‌آید، نگاه شین براری همدلانه می‌شود.

داستان _علی لحاف دوز _ نمونه‌های چنین شخصیت‌هایی هستند. شین براری حتی در داستان سارقان بازار زرگران _ انی را نیز که به نظر می‌رسد از سر فقر به کج‌راهه رفته‌اند، با نگاهی مهربانانه می‌نگرد. در این داستان، چند راهزن پس از وقوف بر فقر و استیصال طعمه‌های خود، از برداشتن اموال فقیرانه مسافران منصرف می‌شوند عاقبت ناگهان بر حسب یک اتفاق سر از سرقت از طلافروشی های شهر در می آورند. در داستان کابوس‌های ارمنی بولاق نیز دستکاری کنتور برق به منظور نپرداختن هزینه آن از سوی فقرا روا داشته می‌شود.

 

[۱] . شین براری ، شهر کوچک رشت ، نیماژ، ۱۳۹۵، ۱۸۲ صفحه.


 

 

 

 

 

 

 


رمان زیبای مردی ایستاده در باد از امید مظلومی . کلیک کنید


 

شیون فومنی (میر احمد سید فخری نژاد) از شاعران محبوب و مشهور خطه ی شمال در سال 1325ه ش در شهرستان فومن دیده به جهان گشود او تحصیلات ابتدایی و سه ساله ی خود را در رشت سپری کرد و بعد از آن به کرمانشاه کوچ نمود و سه ساله دوم دبیرستان را تا اخذ دیپلم طبیعی -1345 در آنجا گذراند.

شیون در سال 1346 وارد سپاهی دانش در طارم زنجان شد و یکسال بعد به استخدام اداره آموزش و پرورش استان مازندران درآمدودر سال 1348 وارد زندگی شویی شد در کوچی عهده دار مدیریت و تدریس در یکی از مدارس فولادمحله ساری گشت و تا سال 1351 با تمام مشکلات دست و پنجه نرم کرد و عاشقانه به رسالت خود که همانا تعلیم و تربیت بود پرداخت و پس از آن نیز دردیگر نقاط گیلان به این شغل شریف باز هم ادامه داد.

او در سال 1374 مبتلا به بیماری نارسایی کلیه شد و یک سال بعد برای درمان این نارسایی به وسیله دیالیز به تهران کوچ کرد و در همین سال با توجه به درد بیشمار موفق به اخذ فوق دیپلم (تجربی) از دانشگاه تربیت معلم 

 

علی فومنی 27  

بایگانی 

آمار : 208649 بازدید Powered by Blogsky

زندگینامه شیون فومنی

 محقق  شهروز براری صیقلانی

شیون فومنی (میر احمد سید فخری نژاد) از شاعران محبوب و مشهور خطه ی شمال در سال 1325ه ش در شهرستان فومن دیده به جهان گشود او تحصیلات ابتدایی و سه ساله ی خود را در رشت سپری کرد و بعد از آن به کرمانشاه کوچ نمود و سه ساله دوم دبیرستان را تا اخذ دیپلم طبیعی -1345 در آنجا گذراند.

شیون در سال 1346 وارد سپاهی دانش در طارم زنجان شد و یکسال بعد به استخدام اداره آموزش و پرورش استان مازندران درآمدودر سال 1348 وارد زندگی شویی شد در کوچی عهده دار مدیریت و تدریس در یکی از مدارس فولادمحله ساری گشت و تا سال 1351 با تمام مشکلات دست و پنجه نرم کرد و عاشقانه به رسالت خود که همانا تعلیم و تربیت بود پرداخت و پس از آن نیز دردیگر نقاط گیلان به این شغل شریف باز هم ادامه داد.

او در سال 1374 مبتلا به بیماری نارسایی کلیه شد و یک سال بعد برای درمان این نارسایی به وسیله دیالیز به تهران کوچ کرد و در همین سال با توجه به درد بیشمار موفق به اخذ فوق دیپلم (تجربی) از دانشگاه تربیت معلم گشت.

شیون در سال 1376 ه.ش پس از سالها تدریس و تعلیم و تربیت فرزندان این خاک طربناک بازنشسته شد.

او در شهریورماه 1377 پس از یک دوره بیماری مزمن کلیوی و انجام پیوند کلیه در یکی از بیمارستانهای تهرانروی از نقاب خاک کشید.

آرامگاهش در بقعه سلیمانداراب رشت بنا به وصیتش در کنار سردار بزرگ میرزا کوچک جنگلی است.

او علاوه بر آثار ارزشمند و ماندگار چهار فرزند به نام های حامد – کاوه – دامون و آنک – دختر قصیده نذر – نیز به یادگار نهاد.

آثار ادبی و هنری شیون فومنی

شیون فومنی یکی از شاعران نیرومند زمان ما بود که وی را باید شاعر دو زبانه نامید. بطور کلی شاعران دو زبانه هم در عوام و مردم منطقه خود رسوخ می کنند و هم در گستره ی ملی جایگاه ویژه می یابند.

 

شیون فومنی به عنوان یکی از شاعران موفق دو زبانه در حوزه شعر محلی و بومی گیلکی را که داشت در محاق فراموشی قرار می گرفت سینه به سینه تا آنسوی مرزهای کشورمان اشاعه و ارائه نمود و جاودانه گشت و از سوی دیگر در حوزه شعر فارسی با انتشار مجموعه های شعر فارسی و ارائه قالبهای معمول و مرسوم شعر فارسی از شاعران تأثیر گذار و توانای شعر معاصر بشمار می رود.

 

تحقیق و پژوهش در زمینه ی فرهنگ، و ادب گیلان و ارائه مجموعه اشعار گیلکی در قالب غزلیات، منظومه ها و دو بینی های محلی است از جمله آثار قابل تأمل و ماندگار اوست.

 

علاوه بر اینها، ترانه سرایی یکی از جنبه های ادبی و هنری شیون است که با مهارت، چیرگ

 

چیرگی و تسلط بر موسیقی، آواها و ملودی های محلی و فارسی از وی بعنوان موفق ترین شاعر ترانه سرا شناخت که در این حوزه ترانه های متعددی از وی به وسیله خوانندگان نامور خوانده شده است.

 

پرداختن به شعر فارسی از تبحر و قریحه ی سرشار شاعرانه ی شیون است که با انتشار مجموعه اشعار فارسی از تبحر و قریحه ی سرشار شاعرانه ی شیون است که با انتشار مجموعه اشعار فارسی نشان داد از توانایی ها و برجستگی ادبی برخوردار است و از این نظر گاه شیون، شعر و زبان شعری خود را محدود به یک زبان، لهجه و منطقه ننمود با بهره گیری از فرهنگ و زبان مادری خود در عرصه ی زبان و فرهنگ ملی که همانا شعر فارسی است پروازهای دیدنی یی داشته است.

 

شیون در کنار شعر گیلکی و شعر فارسی و فعالیت های پر دغدغه ای در سایر حوزه های ادبی داشته است از آنجمله: شعر و ادبیات کودکان، قصه، داستان کوتاه و فیلمنامه (سناریو) از دیگر آثار ارزشمند اوست که طبعاً برشی دیگر از توانایی های وی بشمار می رود.

آثار فارسی شیون

شیون فومنی در شعر فارسی در دو شیوه کلاسیک و نو اشعار ماندگاری را از خود به یادگار نهاده است. غزل های شیون، از برجسته ترین غزل های معاصر شعر فارسی است که وی را در ردیف ممتازترین شاعر غزلسرا در حوزه ی غزل امروز نئوکلاسیک قرارداده است.

 

غزل های شیون، شیوه ی تخیل و مضمون پردازی شاعران سبک هندی، تشبیهات، استعارات، تصاویر و زبان امروزی همراه با تمثیل، ترکیب سازی، مضمون یا بی و پارادوکس های زیبایی را در خود دارد که البته همه اینها در کنار عناصر بومی و چه با اصطلاحات و ترکیبات زبانی گیلک، همانند: این سفر (این دفعه)، وعده خلافی، خرسخواری، تن شده، چموش پا تاوه و . به واقع دیده می شود که کلمات را به راحتی دستکاری می کند و با انها فضای تخیلی می سازد.

 

در غزل های او حتی قافیه ها بسیار طبیعی و زیبا بجا می نمایند. خود او می گوید: وزن و قافیه و ردیف اگر اندیشیده آید پوشال کم بهایی است که خار کنی را به کار نمی رود.

 

تشخیص زبانی او مربوط به گزینش لطیف ترین واژه ها رایج است و ناخودآگاه از واژه های خشک و خشن پرهیز می کند وی بلاغت را با تخیل و زیبایی در کنار هم نشانده است؛ به ویژه که سراسر اشعار و مجموعه های او هوای شمال را دارد و فضای گیلان را می توان در شعر او به وضوح مشاهده کرد. این گونه بومگرایی که از عناصر سبکی اوست، یکی از محصولات نو گرایی نیمایی است که شاعر را با محیط خویش، پیوند می دهد.

 

در کنار غزل در حوزه اشعار کلاسیک، رباعی، دو بیتی، مثنوی، قصیده از جمله طبع آزمایی های شاعر بوده است که همواره با توجه به ظرفیت قالبها مشاهده توانمندیها و موفقیتهای شیون هستیم.

 

امّا اشعار نو و اشعار سپید از پر دغدغه ترین لحظه های سرودن شاعر بوده است که چهره دیگر شاعر را در این قالب به خوبی می بینیم که چقدر از ظرفیتهای بیانی، زبانی، عاطفی و . شاعر را با خود به همراه داشته است که تا بدان پایه شاعری با آنهمه غزل های زیبا و دلنشین گرایش خاصی به سرودن اشعار سپید نشان می دهد.

1- پیش پای برگ (برگزیده اشعار): این مجموعه شعر برگرفته و برگزیده اشعار فارسی شاعر از قالب غزل، مثنوی، رباعی، دو بیتی، نو و سپید از اواخر دهه چهل تا اوایل دهه هفتاد سالهای شاعری شیون است. ناشر: شاعر، چاپ اول بهار 1374.

 

2

- یک آسمان پرواز (برگزیده اشعار): این مجموعه شعر برگرفته و برگزیده اشعار فارسی شاعر از قالب غزل، رباعی، دو بیتی، شعر نو، شعر سپید از اواخر دهه چهل تا اوایل دهه هفتاد سالهای شاعری شیون است. ناشر: شاعر، چاپ اول بهار 1374.

 

3- از تو برای تو: این مجموعه در برگیرنده ی غزل، رباعی، دو بیتی، مثنوی سروده ی شاعر است، به کوشش: حامد فومنی. ناشر: خجسته، چاپ اول 1378.

 

4- رودخانه در بهار: این مجموعه در برگیرنده ی اشعار سپید شاعر همراه با مقدمه ای از شیون در باب دیدگاه وی از شعر و زبان شعری است، به کوشش: حامد فومنی، ناشر: خجسته، چاپ اول 1378.

 

5- کوچه باغ حرف: این مجموعه در برگیرنده ی کلیه اشعار شاعر در قالب رباعی است که در یک کتاب گردآوری و تدوین شده است، به کوشش: حامد فومنی. ناشر: هدایت، چاپ اول 1382.

شعر گیلکی شیون فومنی

شیون فومنی با عنوان مردمی ترین شاعر گیلان در اشعار گیلکی خود از حکایت های فولکوریک محلی سود بسیار برده است. زبان شعر گیلکی و بسیار ساده و روان است و این همه مدیون اصلاحات و کنایات آشنای بومی و افسانه ها و باورهای محلی و تأثیر محیط زیبایی گیلان و نیز تصویر اوضاع معیشتی مردم آن سامان است، چنین است که مردم این خطخ خود را در شعر او می یابند و با شعرش احساس پیوند و نزدیکی می کنند و از این چشم انداز از وی می توان بعنوان یگانه شاعر معاصر شعر گیلکی نام برد که شعرش دارای مخاطب است. قدرت در تکنیک روایت، از جمله ساختار روایت، پردازش شخصیت ها در توصیف و در زبان ، غافلگیری گروه پردازی زبان سبک، واژگان و تصاویر و . شعر او را در پردازش ها، غافگیری روایت، توصیفات، و زبان و ساختار روایت بسیار نیرومند نموده است. بطور کلی قدرت شعر محلی شیون در سه امر نهفته است: شیوه ی روایت، طنز و زبان پرداخته.

 

در شعر شیون دو ویژگی دیده می شود او شاعری است: طنز گو و جدی، امّا شیطنتی در بیان او نهفته است که همیشه حتی در اشعار جدی نیز او را شاد نشان می دهد. اما در شعر محلی او طنز غالب است، چه به صورت مستقیم و چه به صورت غیر مستقیم، یعنی گاهی مستقیماً مورد شلاق طنز می گیرد و گاهی خود را به جای مورد می گذارد و در معرض تاخت و تاز قرار می دهد.

 

ابزارهای طنز شیون در روایت، عبارتند از: کنایه، ضرب المثل های عامیانه، شخصیت پردازی، توصیف، تشبیه و مقایسه، مناظره، نکته گیری و حاضر جوابی و محاوره گرایی.

 شیون با شناخت عمیق و وسیع از مردم، فرهنگ و فولکولور گیلان تشخیص داد که اشعار گیلکی خود را در قالب نوار کاست صوتی با دکمه و صدای خود ارائه دهد که در این راه نوارهای کاست گیلکی شیون با عنوان گیله او خان زبانزد خاص و عام و مضامین سروده های گیلکی شیون تعیین کننده ی فضاها و قالبهای ویژه آنهاست و از این نظرگاه در شعر گیلکی شیون قالبهای متنوع اعم از منظومه، غزل، دو بیتی، مثنوی، اشعار نو و ازاد و . به چشم می خورد که دلیل این مدعا آثار به یادگار مانده شیون و چاپ و نشر آثار چاپ نشده ی شاعر به همت و کوشش فرزند شاعر حامد فومنی است.

 

شعر گیلگی با حضور شنیدن جان و طراوتی دیگر به خود گرفت و شیون با ارائه اشعار شیوای گیلکی در قالب نوار کاست صوتی تحول عظیمی در ادب گیلکی ایجاد نمود.

 

در حال حاضر اشعار گیلکی شیون هم طراز. 

 

طراز و همپایه با شاهنامه حکیم فردوسی طوسی، دیوان حافظ و مثنوی مولانا در تمامی خانه های گیلان حضوری همه جانبه و چشمگیر دارد.

 

ارائه شش کاست نوار شعر گیلکی با صدار شاعر، سال انتشار 1357 تا 1364 و ارائه هفتمین نوار کاست گیله اوخان به کوشش فرزند شاعر حامد فومنی با همکاری هنرمندان گیلانی در قالب منظومه محلی نمایشی، سال انتشار فروردین 1382

مجموعه نوار کاست

 

گیلکی شیون فومنی عبارتند از:

 

گیله اوخان 1 شامل :

 

مره نه دوندگی ترانه پرچین پهلوان ترانه کاس برار پاخاری(غزل) منظومه فوخوس درد دیل به؟ نیبه (غزل) ترانه برگ نار منظومه آقادار ترانه ماری ماری جنگل (غزل)

.

یگیله اوخان 2 شامل:

مجموعه های دو بیتی گیلکی

گیله اوخان 3 شامل:

غزلهای قبله نما وطن میرزا تنگه لنگه و مخمس میزقانچی منظومه گاب

گیله اوخان 4 شامل:

غزل انعام رخش و مخمس "بی بی بی چادری " منظومه هیچ

گیله اوخان 5 شامل:

منظومه گیشه دمرده بیست دوبیتی محلی گیلکی

گیله اوخان 6 شامل:

پنج غزل محلی گیلکی بیست دوبیتی محلی گیلکی

گیله اوخان 7 شامل:

منظومه "گاب دکفته بازار" ترانه محلی "سل کول نی زن

 

 

 

تهیه شده در انجمن ادبیات داستانی دریچه ، مدیریت رضا سمرقندی . با سپاس از استاد شین براری صیقلانی"


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها